روزی از کوچه پس کوچه های پایین شهر میگزشتم
چشمم به مردی با لباس و کفش های گران قیمت افتاد که به دیواری خیره شده بود و میگریست
نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم نوشته شده بود:
این هم میگذرد
علت را پرسیدم گفت این دست خط من است.
چند سال پیش در این نقطه هیزم میفروختم حال صاحب چندین کارخانه ام.
پرسیدم پس برای چه بعد از چند سال برگشتی؟
گفت امده ام باز بنویسم:
این هم میگذرد...
:: موضوعات مرتبط:
شعر و داستان ,
,
:: برچسبها:
این هم میگذرد ,
داستان کوتاه ,
داستان پندآموز ,
داستان کوتاه پند پندآموز ,
داستان ,
,